روح كه درمان شود جسم شفا ميابد
ميگذارم به حساب تبهاي راجعه!
مداوا نشدي هنوز
چون كودكي كه با خوردن اندك شربتي
جان ميگيرد
ميخندد و شروع به بازي ميكند
و به گمانش سرحال است و خوب شده
تو هربار اندكي بر ميخيزي
كمي از نشاط را روي لبهايت ميمالي
و ميگويي
خوبي!
اما نيستي..
دوباره تب كه باز ميگردد
هذيانهايت را شروع ميكني.
رد دستهاي شفا دهنده
بدتر از خود بيماري ست كه ريشه دوانيده..
اين دستها
آري همين دستها
سوگند مهر خوردند
تا كه مرهم باشند
از چه رو سخت به تاريكي نامردي ها چسبيده اي
كه تصور دردهايت تو را از زنده بودن باز ميدارد؟
من مداوا را بلدم
نترس
هميشه
الزاما سختترين روش و دارو نياز نيست
روح كه درمان شود
جسم شفا ميابد
قدرت عشق را كه ميشناسي
بيا باور كنيم
براي هم زنده ايم.